محمد امینمحمد امین، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 2 روز سن داره

زيباترين عيدي از طرف خدا

21 دي

ناز گل مامان شبي كه گذشت شب تلخي براي دلهامون بود، خاطرات تلخي كه هيچكي دوست نداره بهش فكر كنه ... عزيزكم 21 دي  78 بود كه بابابزرگ از كنارمون رفت ...رفت تو دل آسمونا ولي از اون بالا بالاها حواسش بهمون هست ... عزيزم درسته كه تو  نديديش ولي هر موقع دلت براش تنگ شد (مثل من كه دلم واسه مامان بزرگ بابابزرگم كه نديدمشون تنگ ميشه ) يه فاتحه براش  بفرست ،با شاديه روحش دل تو هم آروم ميشه. ...
22 دی 1391

بالش

18 آذر شب بود دور هم داشتیم سریال می دیدیم , بابایی خسته شد دراز کشید , تا بابایی افقی شد . . . محمد امین : گریه. . . جیییییییییییغ آژیری همین الان داشتی می خندیدی چی شد یهویی ؟؟؟؟؟؟ اووووووووووه بابایی سرشو گذاشته رو بالشت. . . . معذرت !!!! حق با توست.   ...
20 دی 1391

قرمز

19 آذر رفتیم بیرون یه چرخی زدیم . . . بابایی گفت بریم یه چیزی بخوریم ,  رفتیم پیتزا محمد امین لالا بود دکور داخل قرمز بود **محمد امین عاشق قرمز و زرده ** بیدار که شد گفتم الان جیغ و داد و گریه ولی راحت نشست رو میز استیکری هم که براش خریده بودیمو گذاشت رو پاهاش , اونقدر باهاش حرف زد و خندید که کل سالن زل زده بودن بهش بالاخره کلی خاطرخواه پیدا کردی محمد امین با هر چیز قرمز یا کسی که قرمز پوشیده باشه زود پسر خاله میشه. ...
20 دی 1391

تونستم بایستم.....( مبل هم کمکم کرد)

اول یه توضیح کوشولووووووو چون اینروزا اینترنتمون قاطیه مجبورم حالا که سر حال شده و فعلا با ما شوخی نداره چند تا خبرو با تاخیر بنویسم. . . البته با تاریخ . . . . 16 آذر امشب همش از لباس مامان می گرفتم و میخواستم بلند شم اونم بلندم میکرد و میذاشتم تو بغل خودش من دوباره میومدم پایین و REPEAT که بالاخره مامی خسته شد و در رفت....................... منم نا امید نشدم از لبه ی مبل گرفتم , خیلی سخت بود ولی من تونستم  , لبه ی مبلو گرفتم و ایستادم  ایستادن جالبتر از نشستن بود نگاهم افتاد به مامان بابا . . . . . . مامان بابا من همگی دور هم حالا من علا قه مند به این حرکت قهرمانانه ش...
20 دی 1391

اي شيطوووووون

  امروز رفتم حموم .... اومدم لالا نكردم ، موهامو خوشمل شونه كردم و در خدمتم   آخه من چند بار بگم فلش نزنيييييييين ، دوست دارين اين شكلي بشم؟؟؟؟؟ خوب حالا نوبت فضولي كردن تو كابينتاست...ببينم اين تو چيه؟؟؟ مامانيم اومده ميگه اينجا چيكار داري؟؟؟  بدو برو سر اسباب بازي هات من ماشين بازي نمي خوام فضولي هيجان داره ه ه ه ه مثل اينكه مجبورم خودمو با همين مشغول كنم...شاد ميشويييييييييييييييييييييم!!! واسه اينكه خالي از عريضه نباشه حالا يه دستي هم ميزنيم!!دس دسي...دس دسي يكي منو بگيرههههههههههههههههههههه... چه حالي ميده اينم از امروز ما...روز هيجان انگيزي بود... ...
20 دی 1391

سانتی متر

آره مامان جون امروز که رفته بودیم بیرون برا اتاقت یه تابلو گرفتیم بعد رفتیم خونه ی نیما کوچولو که هنوز تو دل مامانشه ...شب دیر  وقت بود که اومدیم , دیدم که تو نمیخوابی سانتی مترو برداشتم تا دیوارو اندازه کنم و تابلو وسط باشه ...تو هم بدو بدو ( البته چاردستوپا) اومدی دنبالم بابایی هم در تعقیب تو ......... بالاخره من داشتم دیوارو اندازه میکردم و تو غش غش میخندیدی ...بعد از چند بار تکرار فهمیدم به متره داری میخندی.... تو این مدت ندیده بودم اینجوری بخندی      حالا من همش مترو میکشیدم بیرون تو هم با تعجب نیگام میکردی ... تا ولش میکردم متره که جمع میشد تو هم قهقهه میزدی و همراه تو ما هم میخندیدیم ...حالا سانت...
15 دی 1391

اولین های محمد امین

اولین بارون . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . 9 فروردین ( 4 روزه) اولین اشک  . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . 19 اردیبهشت( 45 روزه) الهی که چشات هیچوقت اشک غم نبینه اولین خنده . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . 25 اردیبهشت ( 51 روزه) اولین مهمونی . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . 13 خرداد شام خونه خاله معصومه ( 70 روزه) اولین مسافرت  . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . 13 تیر به اردبیل ( 101 روزه) ...
12 دی 1391

این روزهای محمد امین

سلااااااااااااااااااااااااام دوستای گلی که منو محمد امین رو تنها نمی ذارید ... و اما این روزها ... این روزا روزای قشنگیه ... فرشته ی کوچولوی من داره لحظه های قشنگ و پر هیجانی رو پشت سر میذاره ... هر روز داره چیزای جدیدی رو کشف میکنه ... محمد امین دیگه یاد گرفته سر از لابه لای سیب زمینی پیازا و قابلمه ها در بیاره ... جای آبکش رنگی ها رو هم یاد گرفته ... چند روزیه عسلم یاد گرفته بگه به به یا به با ( البته منظورش باباش نیست )   امروز محمد امین حدود 10 ثانیه تنهایی بدون کمک من ایستاد ... لحظه های زیبایی واسه من و پر هیجانی واسه اون بود , گلکم داشت پاهاش میلرزید ولی تونست خودشو  کنترل کنه و بای...
12 دی 1391

عیدی91

      لالایی کن بخواب خوابت قشنگه       گل مهتاب شبات هزار تا رنگه یه وقت بیدار نشی از خواب قصه      یه وقت پا نزاری تو شهر غصه لالایی کن مامان چشماش بیداره        مثل هر شب لولو پشت دیواره دیگه بادکنک تو نخ نداره                نمی رسه به ابر پاره پاره                              &nbs...
8 دی 1391
1